va3to n

va3to n


با اسب‌ها بدوم.
زخمی با خونِ گس،
در قلب و دهانم بود که صبح نمی‌آمد.
عشق به ساحلِ قلبم رسیده‌بود.
هزاران مفهوم
در این عرصه‌ی هولناک
آشکارا
شما را نقاشی می‌کرد.
دیگر قوانینِ پنهان
به صلاحِ من نبود.
اگر عشق را اِنکار می‌کردم
هزاران اسبِ رمیده،
مرگم را با خود می‌بُردند.
دورانِ من هنوز،
نفس‌های آواز داشت.
چرا در انتهای نفس‌های گرمِ گُرگ،
شب به انتها نمی‌رسید؟
در صبح دانستم
فضیلتِ این بیداری
ساقه‌ی سبزِ تو بود.
دانستم
قلبم فرمانِ نبضِ توست،
که مهتابِ من،
عطرِ تو را دارد.
اسبانِ رمیده در من،
خیالِ آرامش ندارند.
من با شما
می‌روم تا به مرگ نزدیک‌تر شوم.
/نفس گرگ و عشق/زخمِ عقل/

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: تــــــــنهاva3toمحيط زيست من

برچسب‌ها: محيط زيست من
[ دو شنبه 10 آذر 1393 ] [ 1:56 قبل از ظهر ] [ PH.mehdi ]
[ ]